بدین وسیله از مریم معذرت میخوام

نمیخواستم اذیتت کنم  ببخشین

جمعه 31 تیر 1384


jالان یه داستان جالب واسم پیش اومد

وای میترسم گند زده باشم

الان دارمبا دختر عموم میچتم   نمیدونم چه طوری حرف رفت روی  jojo

قبلا مامانم و مادر بزرگم گفته بودن اون خیلی شبیه دختر عمومه و تو واندازه  همون موقع مامانم گفت : اره خیلی شبیه اونه فقط رنگ موهاش فرق داره  و اندازه  موهای دختو عموم کوتاهتره    

حالا بیا سر خودمون امروز تو چت بهش گفتم تو شبیه اونی فقط اندازه موهات یه کم کوتاهتره   اون بیخبر هم الان فکر میکنه من موهاشو ( یا اصلا خودشو ) دید میزنم   ولی الان میخوام بهش بگم اخه ممکنه فکر کنه من ادم بدی هستم     


تنهایی آن سان که سایه ات با تو گاه آید و گاهی نمی آید در بی پناهی ها

اه خیلی بده ادم یه مطلب بنویسه بعدش save نکنه 

واقعا همه جام سوخت

با این حال خلاصه مطلبی که میخواستم بگم رو مینویسم  
مطلب راع به محمد بود و اینکه م نمیدونم چرا عمو اصغر الکی به اون گیر میده  واقعا دلم به حالش سوخت ( اخه امروز خونه ما جلسه هیت مدیره بود و اون بد جور کوبیده شد )  بعدا بیشتر توضیح میدم ـ البته هنوز به حرفای قبلیم راجع به اون عقیده دارم ـ

یه چیز دیگه هم حیفه :

حیفه بیای تو وبلاگ من و در نظر سنجی شرکت نکنی   اخه بابا چی میشه اگه بگی نظرت راجع به سونیک چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

راستی میواستم یه چیزه دیگه رو بگم  واسه اونا که عشق ماشینن

ادم حسابی  بی گواهینامه پشت ماشین بشینین بهتر از اینه که یه گواهینامه جعلی با اسم یه نفر دیگه داشته باشین  حیفه

نظراتتون راجع به بلاگ چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خسته شدم از بس گفتم بابا محض رضای خدا در نظرسنجی بلاگ شرکت کنین/.

با سلام خدمت همه بیکاران محترم

۲ تا مطلب میخوام بگم 

یکی اینکه حامد (یکی از بهترین دوستام )  از بس بیکار بود به جرگه وبلاگ نویسان پیوست و آدرس وبلاگش هم www.hamedjoon.tk هست
البته هنوز چیز جالبی توش پیدا نمیشه احتمالش هم میره که اصلا دیگه ننویسه

دوم اینکه وبلاگم داره از اون حالت خودمونی به یه حالت سر و سنگین میره همچنین بدلیل اینکه مطالب جالب زیاد دستم میاد و حیفم میاد اونا رو تو وبلاگم نگذارم وبلاگ داره از اون هدف اصلیش ( نوشتن خاطرات روزانه )خارج میشه  البته شایدم خودم ترسیدم که ادامه بدم   با این حال سعی میکنم برش گردونم به حالت اول

امیدوارم بهتر بشه

راستی یه چیز دیگه  :  لطفا در قسمت نظرسنجی نظر خودتونو در مورد سونیک بگین   بابا بگین دیگه  ـ خواهش میکنم- 

Underground Ver. 4.0

Release Date: 2005

Click here for album's playlist...

High Quality Album! (128 Kbps) :

البته  این البوم فقط برای فروشه  اما از بقیه لینک ها  میتونین استفاده کنین.

Underground V3.0 [Live From Summer Sanitarium]

Release Date: 2004

Click here for album's playlist...

Listen Now!

 

Collision Course [Feat. Jay Z]

Release Date: 2004

Click here for album's playlist...

Listen Now!

 

Meteora

Release Date: 2003

Click here for album's playlist...

High Quality Album! (128 Kbps)

 

Reanimation

Release Date: 2002

Click here for album's playlist...

Listen Now!

 

Hybrid Theory

Release Date: 2000

Click here for album's playlist...

Listen Now!

 

میخوام یه تغییراتی به بلاگم بدم 


راستی چرا از قسمت نظر سنجی سایت استقبال نمیکنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



با با لطفا برین بالای صفحه و نظر بدین سونیک کیه .

خیلی وقتتون رو نمیگیره  و همچنین با این کار منو خوشحال میکنین 

ممنون

به به   فکر میکنین الان چی دیدم؟؟؟؟؟؟؟؟


یه اهنگ  از مجتبی شاه علی    (داداش علی شاه علی رفیق پایه یک  که ادرس بلاگشwww.2wnload.tk  هست و خیلی هم از اون کلیپ  که تو شبکه مهاجر (واسه اونا که نمیدونن بگم مهاجر یکی از بهترین شبکه های ماهواره هستش که فقط کلیپ خواننده های ایرانی رو پخش میکنه )گذاشت خوشم اومد   امیدوارم  هم خودش هم داداشش موفق باشن

خب خب خب  از نظر هایی که دادین ممنون   

حداقل نتیجه این بود که فهمیدم بلاگم ۲ -۳  تا  مشتری پر و پا قرص داره

 هم از فامیل  هم از دوستای مدرسه
 یه چیز دیگه ( در مورد پاک کردن نظرات ):
میدونم شاید از اینکه نظراتش رو پاک میکنم ناراحت بشه  ولی مجبورم  آخه برو بکس ممکنه به بلاگ سر بزنن و ایمیلش رو بردارن  و من نمیخوام دوستام با فامیلمون رابطه داشته باشن .

تا بعد

بابا  یکی به من بگه ملت چرا اینقدر زود جوش میارن


الان داشتم با m_144  چت میکردم   خودم هم نفهمیدم چی شد که یهو جوش اورد  رفت


خدمت محترم دوستان ( مخصوصا هم مدرسهایهای سابق) 

یه عکس از نیکنفس دبیر دیفرانسیل به عکس ها اضافه شد
  میتونین ببینین

خانم ها  و  اقایان


سونیک همکین الان تولدمو تبریک گفت  ( به صورت رسمی)

خداییش خیلی تحویل گرفتن  

منظورم ملته      ماشاا.. خیلی بی معرفتن


خوبه من واسه تولدشون کلی ابراز علاقه میکردم حالا هیچکدوم سراغ مارو نگرفتن 



البته بجز چند نفر که خیلی سنگ تموم گذاشتن از این جمله m_144
و بهنام +بابا و مامان خودم بودن که ازشون ممنونم  



بابا  ملی خیلی ما رو مورد مرحمت قرار دادن


تولدم مبارک

سیستم نظر سنجی بلاگ راه افتاد    البته با سوالات ...... تخیلی

خب خب خب

دخب بابا باشه میگم


خیلی ها میپرسن سونیک کیه      خب   خودتون چی فکر میکنین


لطفا هر ی فکر میکنین تو نظراتتون بنویسین


البته امیدوارم خود سونیک نیاد و همه چیزو لو بده

توجه توجه:
  سیستم آمارگیری سایت هم راه افتاد  



دوستان عزیز چند تا عکس  از خودم و آشنایان  upload  اگه دوست داشتین میتونین از منوی بالا سمت چپ ببینید



در ضمن ۲ تا مطلب آخر مال ارش بود
  من همیشه از همه ملت عقیم ولی فعلا اینو داشته باشین تا بعد ببینیم خدا چی میخواد

 

1. Axel F - Crazy frog (Club Remix Instrumental)
2. Axel F - Crazy frog (in the 80)
3. Axel F - Crazy frog (radio mix)
4. Axel F - Crazy frog

 رو بیشتر دوست داشتمradio mix من خودم

KHODAM AZABE VEGDAN GEREFTAM AZ BAS AZ BLOGE ARASH MATLAB GEREFTAM

VAGHAAN TANHA WEBLOGIE KE AZ DIDANESH LEZAT MIBARAM





------------------------------------------------------------------------------------

تقریبا آخر ماجرا

ساعت ۵ صبح

سارا: الو مهشید؟
مهشید (خواب آلود و منگ): بله؟
س: من واقعا بهت احتیاج دارم. باید باهات حرف بزنم. تو رو خدا.
(صدای هق هق گریه)
س: مهشید؟
م: بله؟
س: تو رو خدا بیا و گرنه من خودم رو می کشم!!!
م: وای سارا تو رو خدا اول صبحی اذیت نکن! کجا بیآم این موقع صبح؟
س: با ماشین میآم دنبالت.
م: نه بابا. جدی جدی بیآم؟!
س (با گریه): آره آره تو رو خدا. بیا تا ونک، من اونجا میآم ورت میدارم.
م: سارا چی شده؟
س: تو رو خدا فقط خودت رو برسون.
م (دیگه خواب از سرش پریده): ای بابا! اقلا بگو چی شده، نگرانم کردی دختر.
(بازم هق هقش شروع میشه!)
م: خب خب اومدم.
تق

اول ماجرا

روزای اول دانشگاهه. هنوز بیشتر بچه ها توی حال و هوای دبیرستانن و همه چیز به نظر جالب و جدید میآد. دختر میآد تو کلاس و دور و ور رو نگاه می کنه و میآد صاف بغل دست یه دختر تپل میشینه.

س: سلام.
م: سلام.
س: من سارا هستم.
م: خوشبختم!
س (می خنده): شما اسمتونو نمی گین؟
م (خیلی جدی): مگه الکیه؟
س (بازم می خنده): حالا این دفعه.
م: مهشید.
س: خوشبختم.

همه کلاساشون با هم هستن. سارا ماشین داره و بیشتر موقعها با هم اینور اونور می رن. سارا ۱۹ ساله و مهشید ۱۷ ساله. مهشید خیلی بیغه! ساده و بی تجربه. خیلی مسایل شدیدا متعجب و مبهوتش می کنه!

س: علی الگانس رو میشناسی تو نیاوران؟
م: نه.
س: رضا لندن رو میشناسی تو ولنجک؟
م: نه.
س: کامی فرنچ کیس رو میشناسی تو ...

س: الآن با علی رضا دوستم! خیلی باحاله. یه پاژرو داره با یه ب.ام.و. ۵۲۵ i و یه هوندا سیویک!!
م: چی می خونه دانشگاه؟
س: دانشگاه؟ چهارم دبیرستانه!!
م: آهان.
س: بریم دم مدرسه اش دنبالش؟
م: کجاست؟
س: الهیه.
م: نمی دونم، اگه می خوای بریم.

میرن دم مدرسه و علی رضا میآد،‌ حتی از اون چیزی که سارا می گفت هم بچه تره. مهشید مبهوت نگاهش می کنه و داره فکر می کنه این یعنی چی؟! علی رضا سارا رو می بینه اما روشو می کنه اونور و میره سوار سیویکش میشه و گاز میده و میره!

س (هرهر می خنده): میدونم بدش میآد دم مدرسه بیآم دنبالش!
م: خب پس چرا اومدی؟!
س: نمی دونم! کیف میده حرصش بدم!!
م: این که هنوز میره مدرسه چطوری تصدیق گرفته و سوار ماشین میشه؟
س: تصدیق نداره ولی دست فرمونش عالیه، در هر حال ۱۸ سالشه!
م: آهان.

بعد از یه کم رفت و آمد و تلفن های مکرر (تکرار می کنم مکرر!) سارا برای مهشید داستانش رو تعریف می کنه که خیلی از ماجراها رو براش روشن می کنه.

س: از دوم دبیرستان با آرش دوست شدم. میومد دم مدرسمون تو زعفرانیه و کم کم با هم دوست شدیم. قرار گذاشتیم با هم دانشگاه قبول شیم و یه برنامه حسابی گذاشتیم برای درس خوندن. تا موقعی که من مدرسه بودم اون تو کتابخونه صبا درس می خوند و بعد میومد دنبال من و می رفتیم کوه درس می خوندیم. کم کم دیدیم یه عالمه وقت شبها هست که می تونیم با هم درس بخونیم اما نمی تونستم از خونه بیام بیرون. چند دفعه البته یواشکی وقتی مامان و بابا خواب بودن اومدم بیرون و رفتیم تو ماشینش درس خوندیم ولی خیلی سخت بود و خطرناک. پس آرش میومد بالا تو اتاق خواب من با هم درس می خوندیم!!!
م: چطوری میومد تو؟؟
س: مامان اینا که می خوابیدن و یه کم می گذشت و مطمئن میشدم خوابن، می رفتم دم پنجره اشاره می کردم و میومد بالا. منم در رو باز می کردم و یواش می رفتیم تو اتاقم! ساعت ۵ صبح هم می رفت خونشون. خیلی اون مدت درس خوندیم و واقعا هم پیشرفت کرده بودیم. آرش باید حتما دانشگاه قبول میشد یا میرفت سربازی. کلی تست می زدیم. مطمئن بودیم که هر دو رتبمون خیلی خوب میشه.
(سکوت)
م: خب چی شد؟ کنکور قبول نشدین یا رتبه هاتون پایین شد؟
س: یه شب در حال درس خوندن بودیم که بابام در رو باز کرد اومد تو!!
م: وای! چی شد؟
س (با بغض): آرش رو با کتک از خونه انداخت بیرون و بعد رفت به زور آوردش تو دوباره!
م: چرا؟؟
س: گفت باید شماره خونتون رو بدی زنگ بزنم مادر پدرت بیآن ببینم پسرشون ساعت ۳ صبح تو اتاق خواب دختر من چکار می کنه!! خلاصه مامان باباش اومدن و وای خیلی خیلی وحشتناک بود. من که فقط گریه می کردم. چند دفعه بابام بلند شد که آرش رو بازم بزنه اما مامانامون و بابای آرش نمی ذاشتن. اصلا نمی دونم چرا اینطوری شد. دیگه آرش رو ندیدم و بعدا فهمیدم فرستادنش آلمان. بابای منم یه جوری باهام از اون به بعد رفتار می کرد که احساس می کردم کثافتم! هر چی بهشون می گفتم به خدا ما فقط با هم درس می خوندیم باورش نمی شد.
(یه لحظه ساکت میشه و گریه می کنه)
س: حتی بهش گفتم اگه می خوای بریم پزشکی قانونی، ‌اما جوابم رو نداد. فکر کنم انقدر مطمئن بود که دیگه به این چیزا احتیاجی نداشت.
(مهشید نمی دونه چی بگه، فقط روشو کرده به طرف پنجره کافی شاپ و به صدای گریه سارا گوش میده)
س: هیچ وقت انقدر مطمئن نبودم که خوشبختم و واقعا فقط با هم درس می خوندیم! اقلا تو باورت میشه؟
م (تو چشماش نگاه می کنه): مگه فرقی هم می کنه؟
س: نه.

۶ ماه بعد

س: الو مهشید؟
م: جونم؟
س (با هیجان و فریاد): آرش اومده ایران!
م: آرش؟
س: آره از آلمان اومده. کار سربازیش رو درست کردن و اومده ایران.
م: خب؟
س: یعنی چی خب؟ آرش تنها پسریه که من دوستش داشتم.
م: یعنی بعد از این همه دوست پسر هنوز اونو دوست داری؟ پس علی رضا چی میشه؟
س: فقط آرش. می خوام بهش زنگ بزنم اما جرات نمی کنم. پاشو بیا خونمون با هم زنگ بزنیم!!
م: سارا تو واقعا دیوونه ای! من بیآم اونجا بشینم ور دلت که تو زنگ بزنی که چی بشه؟ من رو می خوای چکار؟
س: تو رو خدا! بیآم دنبالت؟
م: نخیر لازم نکرده. عزیز من خودت بشین زنگ بزن و خبرش رو بعدا به من بده.
س: نه نه نه نمیشه. تو حاضر شو من الآن می پرم میام دنبالت!
(این به این معنا بود که سارا سوار پرایدش میشد و با سرعت ۱۴۰ در عرض ۵ دقیقه میومد دنبالش!)

نیم ساعت بعد

س (گوشی رو میذاره زمین و می زنه زیر گریه): خیلی باهام سرد حرف زد! بعدش هم گفت تو زندگی من رو تباه کردی!

شش ماه بعد

کم کم دیگه رفتار و کارهای سارا داره مهشید رو دیوونه می کنه. کاملا خل شده و متاسفانه همون موقع روانشناسش هم رفته سوئد و مهشید مونده و سارا با دوست پسر دودره بازش که هر شب با هم سر دختر های رنگ و وارنگی که علی باهاشون میره بیرون دعوا دارن. یه بار علی رضا بهش میگه انتظار داری فقط با تو باشم؟ حاضری تمام مسئولیتش رو قبول کنی؟؟!!
مهشید هر روز از دانشگاه و بیرون میآد خونه و میخوابه! انقدر ذهنش خسته است که نمی تونه بیدار بمونه و بازم فکر کنه و فکر کنه تا کاملا دیوونه بشه پس میره تو تختش و فقط می خوابه. می خوابه و سعی می کنه همه چیز رو فراموش کنه؛ خنده ها و گریه های متداوم سارا. دوست پسرهای سارا. فقدان قدرت تصمیم گیری این دختر. شکستن مکرر قول هاش به مهشید که بعد از رفتار های توهین آمیز و غیر قابل تحمل علی رضا دیگه بهش زنگ نزنه و منت این پسربچه لوس و مسخره رو نکشه. بیدار که میشه حالش بهتره اما باز این تلفن لعنتی زنگ میزنه ...

نزدیک آخر ماجرا

میدان ونک. ساعت ۵:۲۵ صبح

س (با دور چشمای کبود و پف کرده و صدای خش دار): مرسی که اومدی. ماشین رو پارک می کنم و قدم بزنیم. می خوام باهات حرف بزنم. بعد دوباره میآیم پایین و سوار میشیم میریم دانشگاه برای کلاس ساعت ۹.

مهشید فقط سرش رو تکون میده و راه میوفتن.
سکوت.
صدای قدمهاشون رو سنگفرش خیابون.
سکوت.
۱۵ دقیقه بعد هنوز سارا داره گریه می کنه و هنوز هیچی نگفته.
سکوت.

س: دیشب می دونی که با علی رضا خونه شراره بودیم.
م: شراره؟
س: آره. آخه از خرم آباد اومده تهران برای دانشگاه و مامان باباش براش اینجا یه خونه اجاره کردن. تو همین خیابون کرانه.
م: تنها؟
س: آره. خونه مجردیه!
م: خب؟
س: علی رضا با دوستش اومد و مشروب آورده بودن.
م: تو که مشروب نمی خوری هیچ وقت.
س: ولی دیشب علی رضا گفت باید بخوری. خوردم. اولش خوب بود ولی هر چی گفتم بسه علی گفت داره خیلی خوش می گذره بازم بخور دیگه چقدر خودتو لوس می کنی! خوش اخلاق بود. می ترسیدم دوباره بداخلاق بشه پس هر چی ریخت خوردم!! دیگه از یه جاهایی یادم نمیاد چی شد مهشید!
(شروع میکنه گریه دوباره)
م: وای بسه دیگه انقدر اشک نریز! بگو ببینم چی شده.
س (با هق هق ادامه میده): به خدا خیلی خوش اخلاق بود... می خواستم همین طوری بمونه... گفت سرش گیج میره... گفت تخت کجاست... بردمش تو اتاق شراره... رو تخت دراز کشید... گفت سارا جونم بیا پهلوم دراز بکش نازم کن... وای مهشید هیچ وقت انقدر مهربون ندیده بودمش... فکر کردم حالش خیلی بده و رفتم کنارش و موهاش رو ناز می کردم... کم کم نمی دونم چی شد... فکر کنم انقدر خورده بودم که بیهوش شدم... وقتی بیدار شدم لباسام تنم نبودن...

سارا وایساده وسط خیابون، ولی مهشید همینطور به راه رفتن ادامه میده. عجب هوای خوبیه. چقدر این خیابون ولی عصر زیباست. مخصوصا تو پاییز. افکارش پاره میشن وقتی سارا بلند صداش می کنه. بر می گرده می بینه وسط خیابون نشسته و گریه می کنه. همون جا که هست وایمیسه و نگاهش می کنه. بعد از چند دقیقه میره طرفش. می شینه رو زمین بغل دستش.

م: خب؟
س: وای تو چرا انقدر خونسردی. مثل اینکه نفهمیدی چی گفتم!
م: چرا اتفاقا کاملا فهمیدم. ببین سارا جون نه تو خری نه من و هر دومون می دونیم که دیشب تو از اول شب می دونستی چه اتفاقی می خواد بیوفته دیگه این زنجموره ها برای چیه؟ یعنی چی که بیهوش شدم؟! بعدشم حالا که چی؟ انتظار داری چکار کنم برات عزیزم؟ می خوای بهت بگم هیچی نشده؟ می خوای بگم اشکالی نداره؟ خب نداره، مگه اینکه خودت فکر کنی داره. داره؟ می خوای بگم درست میشه؟ می خوای دروغ بگم و بگم علی رضا دوستت داره و از اول هم دنبال همین... اه تو چی می خوای بشنوی؟ بگو تا بهت بگم. بگو دیگه!

سارا فقط گریه می کنه.

خیلی نزدیک آخر ماجرا

دیگه زیاد همدیگرو نمی بینن. دورادور حال و احوال می کنن. مهشید دیگه داشت دیوونه میشد و فهمید نمیشه. خب وقتی نمیشه، نمیشه. همین ماجراها هی تکرار میشن و تحملش غیر ممکنه. سارا رو می بینه با دوست پسرای رنگ و وارنگ. فقط سلام و احوال پرسی و خداحافظی.

کارت دعوت عروسی سارا و کوروش.

م: دوستش داری؟
س: نه! ولی پسر خوبیه! پولدار هم هست. یادته قبلا بهت گفته بودم که اومدن خواستگاری ۲سال پیش؟ یادته چی شد بهم خورد؟
م: آره. صداش در نمیومد و تو هم حرصت می گرفت! یادمه یه بار می خواستین براش خرید کنین و رفتین هاکوپیان. برای اینکه صداش رو در بیآری شلوار زرشکی و کت سبز و کراوات زرد و بلوز آبی انتخاب کردی و اونم بدون یه کلام حرف همش رو خرید!!
س: آره دقیقا! همون شب بهم زدم با اینکه حلقه و همه چیز رو خریده بودیم. بابام می خواست خفه ام کنه!
م: بله یادمه. خودم آرومش کردم!
س: آره بابام همیشه به تو خیلی اعتماد داشت و بهت احترام میذاشت. هنوزم که می خوام یه جایی برم و می خوام گیر نده میگم دارم با مهشید میرم و ساکت میشه!!
م: خیلی خوبه دستت درد نکنه! حالا کجاها با من میری؟
س: بگذریم!
م: موافقم!
س: خلاصه دوباره دیدمش تو یه مهمونی و گفتم بیا عروسی کنیم اونم گفت باشه و اومدن خواستگاری دوباره.
م: خب حالا کی بهم میزنیش؟
س: نه دیگه این دفعه بابام جدی جدی می کشه منو!

عروسی برگزار شد، در خانه سبز تو ولنجک و موسسه مشعل خودش رو خفه کرده بود! خدا میدونه چقدر خرج شده بود. سارا خوشگل شده بود. سارا همیشه خوشگل بود. سارا تمام مدت عروسی داشت با پسرا می رقصید و کوروش بی سر و صدا دنبالش همه جا می رفت.

م: باهاش صحبت کردی؟
س: در مورد اون مسئله؟
م: آره.
س: نه.
م: پس... ؟؟
س: رفتم یه دکتر. خیلی راحت بود!!

مهشید یه گوشه ایستاده و دختر پسرایی که دارن می رقصن رو نگاه می کنه. حتما هر کدومشون یه قصه ای برای گفتن دارن. وای که چقدر خوشحاله که قرار نیست داستان هیچ کدوم رو بدونه!!!

آخر ماجرا

یک سال و نیم بعد

س: الو مهشید؟
م: جونم؟
س: من طلاق گرفتم!

سکوت.

س: اصلا نمیشد. هرکاری کردم نشد. بریم سینما؟





اولین باری که بهم گفت دوستم داره زیباترین کلمه ای بود که میشنیدم چون از درونش میومد از وجودش ........

آخرین باری که بهم گفت دوستم داره زشت ترین کلمه ای بود که میشنیدم چون مثل سگ دروغ میگفت ........