کفش شماره43
یک روز احمدی نژاد با لباس مبدل رفته بود برای دیدار از مناطق محروم. یک پسر بچه کوچولو رو دید که با پای برهنه داره راه می ره، بهش گفت پسرم! به امید خدا کلاس چندمی؟ پسر پابرهنه گفت: به امید خدا مدرسه نمی رم. احمدی نژاد پرسید: پس چی کار می کنی؟ گفت: کارگر هستم. احمدی نژاد بهش گفت: چرا کفش نپوشیدی؟ پسر پابرهنه گفت: چون کفش ندارم. احمدی نژاد ناراحت شد و گفت: من بهت قول می دم وقتی رفتم تهران برات یک کفش بفرستم. پسر گفت: تو چی کاره هستی که می خوای برای من کفش بفرستی؟ احمدی نژاد گفت: من احمدی نژاد هستم و رئیس جمهورایران هستم. حالا بگو شماره پات چنده که برات کفش بفرستم. پسر گفت: شماره پای من 43 است. احمدی نژاد گفت: ولی کفش شماره 43 که برات خیلی بزرگه؟ پسر گفت: تا موقعی که تو به قولی که دادی عمل کنی و برام کفش بفرستی شماره پای من 43 می شه.
بر گرفته از روزنامه ww.roozonline.com
من هیچ مسولیتی قبول نمیکنم خودم هم راجع به این مطلب هیییییییییییییچ نظری ندارم
تعلیماتی چند برای رسیدن به اهداف :
اهداف خود را یادداشت کنید.
به آنها بیشتر اولویت دهید.
آنها را با دیگران در میان بگذارید.
از دیگران کمک بگیرید.
هر قدمی که به پیش بر میدارید به خود پاداش دهید.
اهداف بزرگ خود را ریز کنید.
آن را هر چه می توانید لذت بخش تر کنید
------------------------------------------------------لطفا صبر کن این متن اخریه
خیلی خستم فردا قراره برگردم فیرز کوه--
بگذریم امروز روز جالبی نبود هیچ جا نرفتم هیچ کاری نکردم هیچکس انلاین نشد هیچکس محل نگذاشت خب بلاخاره بعضی روز ها خوب از اب در میاد بعضیهاش بد
خب ۲ تا مطلب دارم :
اولیش بدرد ما مرد ها نمیخوره اما قشنگه :
1- چرا مردها دارای وجدان پاکی هستند؟
به این دلیل که هیچ گاه از آن استفاده نمی کنند.
2- چرا مردها همیشه خوشحالند؟
چون آدم های بی خیال فقط می خندند.
3- چرا روانکاوی مردها خیلی سریع تر نسبت به خانم ها انجام می پذیرد؟
زیرا هنگامیکه زمان بازگشت به دوران کودکی فرا می رسد، مردها همان جا قرار دارند.
4- اگر یک مرد و یک زن با هم از یک ساختمان 10 طبقه به پایین بیفتند کدامیک زودتر به زمین میرسد؟
خانم، چرا که آقا راه را گم می کند.
5- شباهت آقایون با آگهی های بازرگانی چیست؟
شما نمی توانید یک کلمه از حرف های آنها را باور کنید و هیچ چیز برای زمانی بیش از 60 ثانیه دوام نمی آورد.
6- آقایون لباس هایشان را چگونه دسته بندی می کنند؟
"کثیف" و " کثیف اما قابل پوشیدن"
7- تنها یک مرد می تواند یک ماشین ارزان قیمت 2 میلیون تومانی بخرد و
یک سیستم صوتی 4 میلیون تومانی بر روی آن نصب کند.
و دومیش
دیگه باید برم
راستی خیلی منتظر موندم اما امروز هرچقدر انلاین شم همش چراغهای خاموش دیدم!!!!
عجب زندگی شده هاااااا
راستی چرا هیچکس نظر نمیده؟
راستی باید زود برم اخه پول کافی نت زیاد میشه
تا بعد
دلم برات تنگ شده!
یک نصیحت: مواظب خودت باش! یک خواهش: اصلاً عوض نشو! یک آرزو: فراموشم نکن! یک دروغ: تورو دوست ندارم!!، یک حقیقت: دلم برات تنگ شده!
قانون شاد زیستن
11)هرگز متنفر نشو حتی از اون کسی که دوستش داشتی ولی حال نداری 2)بسیار بخند حتی برای کسی که در بقلش گریه کردی 3)همیش لبخند بزن حتی بکسی که ازش متنفری 4)نگران نباش حتی اگر دیدی دست رفیقت تو دست دیگریه 5)از دیگران کم انتظار داشته باش 6)ساده زندگی کن 7)دوست خوبی داشته باش چون تنها دوسته که برات میمونه!
بزرگی گناه یا کوچکی قلب؟؟
هرگاه دیدی گناهی آنقدر بزرگه که نمیشه ببخشیش، بدون که اوون از کوچیکی قلبته نه از بزرگی گناه!!
خیلی وقته که نتونستم بیام و بنویسم و متاسفانه انگار غیر از من هم کسی به نوشتن تو این وبلاگ خراب شده علاقه نداره
از فیروز کوه بگم که به نظر من هواش خیلی خوب شده .... تو جاده که میاومدم همه جا پر از برف بود اما فیروز کوه خبری از برف نیستاین دفعه حتما باید با قطار برگردم اخه قطار خیلی راحت تره منظرههای خوبی هم داره
تا بعد بای
راستی ببخشید که فعلا از مطلب های سابق خبری نیست.!!!
سلام یه بار دیگه اومدم و نتاسفانه نمیدونم دفعه بعدی که میام کی خواهد بود
راستشو بخاین از این سرویس جدید بلاگ اسکای خوشم اومده -- کم کم داشتم این وبلاگمو بخاطر سرعت پایینش فراموش میکردم اما حالا میبینم خیلی بلاگ اسکای نسبت به قبل بهتر شده ( تغریبا شبیه بلاگر--- که به نظر من بهترین سایت وبلاگ نویسی هستش---- شده)]
اولش فکر کردم وبلاگم رو حذف کرده اما خوشبختانه مطالب وبلاگ قدیمی قابل بازگشته ... راستش تو یه روز خوب شروع کردم و اگه قرار باشه این وبلاگ بسته بشه باید تو یه روز بهتر باشه
خب بگذریم خیلی دلم واسه حرفای خودمونیمون تنگ شده ....... خیلی دلم واسه یه درد دل کردن (ـــــ یا حتی درد دل شنیدن ــــ)تنگ شده !!!
دلم واسه خیلی چیزا تنگ شده
دلم واسه خیلی ها تنگ شده . رفقا هم که اصلا محل نمیگزارند منم مجبورم تنها برم بیرون و قدم بزنم .
احتمالا الان فیروزکوه برف اومده ( خدا رحم کنه با این جاده)
راستی یه سوال به نظر شما اهنگ وبلاگم خسته کننده نشده؟؟؟؟
دیروز روز خوب و فراموش نشدنی بود ( واقعا وقتی بر میگردم اصفهان نسبتا بهم خوش میگزره )
دیروز بعد از اینکه با علی رفتیم تنیس و ساعت ۱۲.۳۰ برگشتم بابام گیر داد که منم میخوام یاد بگیرم ــــــ اوج خنده بود ــــ ۱۲۰۰ تومن پول زمین شد +۴۵۰۰ پول توپهایی که بابام در کرد و دیگه پیدا نشد تغریبا همه وقتم داشتم توپهایی که بابام مینداخت بیرون رو میاوردم
با این حال خیلی خوش گذشت
راستی امشب خونه خانم اینا افطار دعوت داریم ( خانم میخواد قبل از اینکه من برگردم فیروز کوه افطار بده )
فکر کنم امروز هم روز خوبی باشه
اما بد بختانه فردا باید راه بیافتم برم فیروز کوه
خب زیاد حرف زدم فعلا این مطلب رو بخونین:
شاعر و فرشته
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته.شاعر پر فرشته را لای دفترش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت.و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت: دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود. زیراشاعری که بوی آسمان را بشنود زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد آسمان برایش تنگ.
فرشته دست شاعر را گرفت تا راههای آسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه های زمین را به او معرفی کند. شب که هر دو به خانه برگشتند روی بالهای فرشته قدری خاک بود وروی شانه های شاعر چند تا پر...
فرشته پیش شاعر آمد و گفت: می خواهم عاشق شوم.شاعر گفت: نه تو فرشته ای و عشق کار تو نیست.فرشته اصرار کرد و اصرار کرد.شاعر گفت اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند. آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای؟ اما فرشته باز هم پا فشاری کرد آنقدر که شاعر به ناچار نشانی درخت ممنوعه را به او داد.فرشته رفت و از میوه ی آن درخت خورد اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آن گاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش من به خودم ظلم کرده ام عصیان کردم و عاشق شدم. آیا حالا مرا از بهشت بیرون میکنی؟
ـ پس تو هم این قصه را وارونه فهمیدی! پس تو هم نمی دانی تنها آن که عصیان می کند و عاشق می شود می تواند به بهشت من وارد شود! و آن وقت خدا نهمین در بهشت راباز کرد. فرشته وارد شد و شاعر را دید که آنجا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط!فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت. اما او باور نکرد.
آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند.تنها آن فرشته است که می داندبهشت واقعی کجاست!
بر رفته از احمد زاده عزیز
تا بعد بای