سؤال اول:
فرض کنید در یک مسابقه دوی سرعت شرکت کرده اید. شما از نفر دوم سبقت می گیرید حالا نفر چندم هستید؟
(زودبگو)
پاسخ:
اگر پاسخ دادید که نفر اول هستید، کاملا در اشتباه هستید! اگر شما از نفر دوم سبقت بگیرید، جای او را می گیرید و نفر دوم خواهید بود!
سؤال دوم:
سعی کن تو سؤال دوم گند نزنی ! برای پاسخ به سؤال دوم، باید زمان کمتری را نسبت به سؤال اول فکر کنی.
اگر شما توی همان مسابقه از نفر آخر سبقت بگیرید، نفر چندم خواهید شد؟
(بدو بگو)
پاسخ:
اگر جواب شما این باشد که شما یکی مانده به آخر هستید، بازهم در اشتباهید. بگو ببینم شما چه طور می توانید از نفر آخر سبقت بگیرید؟؟
(اگر شما از نفر آخر عقب باشید خب شما نفر آخر هستید و از خودتان می خواهید سبقت بگیرید؟؟؟؟)
شما در این مورد خیلی خوب کار نمی کنید، نه؟
سؤال سوم:
ریاضیات فریبنده!!! این سؤال را فقط ذهنی حل کنید. از قلم و کاغذ و ماشین حساب استفاده نکنید.
عدد ۱۰۰۰ رو فرض کنید. ۴۰را به آن اضافه کنید. حاصل را با یک ۱۰۰۰ دیگر جمع کنید. عدد۳۰ را به جواب اضافه کنید. با یک هزار دیگر جمع کنید. حالا ۲۰ تا دیگر به حاصل جمع، اضافه کنید. ۱۰۰۰ تای دیگر جمع کنید ونهایتا ۱۰ تا دیگر به حاصل اضافه کنید. حاصل جمع بالا چند است؟
(سریع بگو)
پاسخ:
به عدد ۵۰۰۰ رسیدید؟ جواب درست ۴۱۰۰ است.
باور ندارید؟ با ماشین حساب حساب کنید.
مشخصا امروز روز شما نیست. شاید بتوانید سؤال آخر را جواب بدهید. تمام سعی خودتان را بکنید. آبرویتان در خطر است!
سؤال چهارم:
پدر ماری، پنج تا دختر دارد:
۱-Nana
۲- Nene
۳- Nini
۴- Nono
اسم پنجمی چیست؟
پاسخ:
Nunu ؟
نه! البته که نه. اسم دختر پنجم «ماری» هستش. یک بار دیگر سؤال را بخوانید.
بابا ایول، ماروباش رو دیوار کی داریم یادگاری می نویسیم. آبرومونو بردی که بابا.اینو برای امتحان اونهایی که فکر می کنید باهوشند بفرستید و کلی دلتان قنج برود و کروکر بخندید !!!!!!!
کشتی در طوفان شکست و غرق شد.
فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی
آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمیتوانند بکنند،با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.
دست به دعا شدند.
برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند.
نخست از خدا غذا خواستند.
فردا، مرد اول، درختی یافت و میوه ای برآن، آن را خورد.
سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچکس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه وار، تمام چیزهایی که خواسته بود به او
رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او لنگرانداخت، مرد خواست بدون مرد دوم، به همراه همسرش از جزیره برود.
پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که در خواستهای او پاسخ داده نشد پس همین جا بماند بهتر است.
زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها میکنی؟
پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام.
درخواستهای او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را دارد.
ندا، مرد را سرزنش کرد: اشتباه می کنی. زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید.
مرد با حیرت پرسید:
از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟.
از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم.
باید بدانیم که نعمت هامان حاصل درخواست های خود مانیست،
نتیجه دعای دیگران برای ماست.
یه لوح سفید چه خاصیتی داره ؟
فیزیکدونا می گن که صفحه ی سفید رنگ ، هر نوری با هر رنگی که بهش تابیده بشه رو بازتاب می ده
بدون ایجاد تغییر محسوسی در رنگ اون نور
یعنی سطح سفید رنگ ، هیچ طیف نوری رو جذب نمی کنه
پس رنگش با تابوندن نورهای رنگی عوض می شه !!!
یعنی اگه رنگ قرمز بهش بتابه ؛ از روش بازتاب پیدا می کنه و اون سطح رو قرمز می بینیم
این به نظر مسیح خیلی جالبه
چون جسم سفید رنگ با این که هیچ رنگی رو جذب خودش نمی کنه
ولی رنگش تو دیده ی ما عوض می شه ...
2 - سیاه ؛
سیاه از این نظر برعکس سفیده
یعنی تقریبا دست رد به سینه ی هیچ یک از اجزای طیف نور نمی زنه
همه رو به خودش جذب می کنه
و دقیقا به همین خاطره که تو رنگش یه نوع ثبات دیده می شه
3 - یه دیدگاه ؛
می شه این طور تعبیر کرد که سیاه ناقصترین رنگه و همه ی رنگهای نورهای مختلفو نیاز داره و تو خودش حبسشون می کنه
ولی سفید بی نیازترین رنگه و از همه ی رنگها گذشت می کنه و اونا رو به سمت دیگرون بازتاب می ده
4 - یه دیدگاه دیگه ؛
می شه این طور تعبیر کرد که سفید هیچ جاذبه ای نداره و نمی تونه هیچ رنگی رو جذب خودش کنه و اونا رو دفع می کنه
و لی سیاه پر جذبه ترین رنگه و هر نوری به طرفش بره فورا جذبش می شه
5 - بازم یه دیدگاه ؛
می شه این طور تعبیر کرد که سیاه مقتل نوره و هر نوری با هر رنگی بهش تابیده بشه از بین می ره
ولی سفید به نورهایی که به طرفش می رن از طریق بازتابوندنشون ؛ عمری دوباره می بخشه و بهشون فرصت می ده که به اجسام دیگه هم بتابن
6 - بازم یه دیدگاه دیگه ؛
می شه تعبیر کرد که سفید گنجایشش تکمیل شده و ظرفیت پذیرش رنگهای دیگه رو نداره و خودشو کاملترین می دونه
ولی سیاه دریای بی پایانی از ظرفیته !! و با خوشرویی و سخاوت و اشتیاق فراوون و تموم ؛ پذیرای همه ی رنگهاست
7 - دیگه دیدگاهی هست ؟
می شه این طور تعبیر کرد که سیاهی یه مردابه که هر نوری بهش برسه می گنده و فاسد می شه و توان ادامه ی راهو از دست می ده
ولی سفید مثل یه استراحتگاهه برای نورهای خسته ای که بهش می رسن تا دمی در آغوشش آروم بگیرن و بعد با قوت و شدت بیشتری به مسیرشون ادامه بدن
8 - دیگه دیدگاه دیگه ای هست ؟!!
می شه این طور تعبیر مرد که تموم نورهایی که به سطح سفید رنگ می رسن ازش متنفر می شن و با شدتی بیش از پیش ، ازش فرار می کنن
ولی تموم نورهایی که به سطح سیاه می رسن عاشقش می شن و دیگه دلشون نمیاد ازش دل بکنن و تا ابد پیشش می مونن
9 - دیدگاههای دیگه ؛
همون طور که به تعداد آدما راه هست برای رسیدن به خدا !!!
همون طورم حداقل به تعداد آدما تعبیر هست برای این مفهوم
دوست دارم بقیه ی تعبیرا رو از قلم زیبای دوستام بخونم
...
10 - سیاهی ؛
چرا از سیاهی بدت میاد ؟
چون نمی تونی تشخیص بدی که چیه ؟
یا توش چیه ؟
هر چی که نمی شناسیش شایسته ی نفرته ؟
اگه یه جایی تو فضا باشه که هر نوری به طرفش می ره شیفته ی اونجا بشه و دیگه به زور دگنک (؟!) هم نشه بیرونش کرد ؛
فکر می کنی از دور چه شکلی و چه رنگی به نظر میاد ؟
یه چیزی می شه مثل سیاهچاله های فضایی ؟
هر کی از دور می بینتش یا وصفشو می شنوه تنش به لرزه میفته
و احساس تنفر بهش دست می ده ؟
چون هیچ نوری تا حالا از اونجا دل نکنده تا بیرون بیاد و برای بقیه تعریف کنه که اونجا چه خبره ؟
...
..
.
البته
و صد البته
اینم
فقط
یه دیدگاهه
بازم می شه از زاویه های جدیدی (؟!) به موضوع نگاه کرد
...
امروز زنگ زدم دانشگاه فیروز کوه ( اخه مهندسی صنایع اونجا قبول شدم هرچند نجف اباد خودمون خیلی بهتره اما چون مهندسی صنایع رو خیلی دوست دارم ـو در ضمن حال ۲ باره خوندن واسه کنکورو ندارم ـ میرم)
گفتند در هفته ۲ روز باید بیای اولش فکر کردم پاره وقته اما بعد فهمیدم از فورمول فشار استفاده میکنن و از صبح تا عصر باید سر کلاس باشیم با این حالخیلی ناراحت نیستم و در ضمن نمیخوام دلیل الکییارم و یا خودم رو قانع کنم ـ( خلایق هر چی لایق ) شاید من کم خوندم یا شایدم لایق نجف اباد نبودم با این حال فعلا میخوام برم فیروز کوه و اما اپلود امروز:(ـبازم بر گرفته از آرشـ )
پیانیست به پیانو نگه کرد ....
در یکی از رستورانهای نسبتا معروف شهر ،
اونجایی که از طبقه همکف با آسانسور تو رو بالا میبرن و میشنون جلوی یه منوی گرون ...
اونجایی که پرده و دکور و پیانوی اون زرشکیه و کاملا با هم سته ...
اونجایی که مشتری های چاقالو و پولدار میان و غذا می لبمونن ...
یه مرد با موهای جوگندمی پیانو می زد ....
یه مرد شب های اونجارو پر عطر موسیقی میکرد ...
نت به نت ، میون بهم خوردن قاشق و چنگال و کارد و حرفهای مثلا بامزه ...
و مردم با بی اطلاعی و از روی خودشیرینی
گاه او را نابغه می خوانند و گاه او را کمتر از فلان نوازنده بهمان رستوران می نامیدند ،
و گاه با دهانهای پر برای او دست می زدند .
اما خودش می دانست که حق او این نیست ...
از دانشگاه اخراجش کرده بودند...
زنش بیمار روانی بود و بچه اش عقب افتاده ...
و او شبها ...
بگذریم ....
اون شب مثل بقیه شبها به سمت رستوران حرکت کرد ....
مسایلی در اون روز اتفاق افتاده بود که هر آدمی را به مرض جنون می رسانید ....
دکترها از همسرش قطع امید کرده بودند ....
قرض ، چک برگشتی ، جواب آزمایش خون ، تصادف با اتوموبیل یه بچه پولدار و ده ها چیز دیگه
اون شب به به پشت پیانو رسید ...
صدای قاشق و چنگال و حرفهای مثلا بامزه می آمد ...
....
....
....
....
چی فکر کردید؟ مثل بقیه قصه های من زد و پیانو رو خرد کرد؟ خوددشو از پنجره پرت کرد پایین؟ افتاد وسط خیابون؟ خونش پاشید رو لباس سفید آدمای دور و برش؟ سرش انداخت پایین و از رستوران بیرون دوید؟سکته کرد؟ وایساد و به تموم مشتری ها بد و بیراه گفت ؟
نه!
نه!
نه!
با زهم پشت پیانو نشست و آهنگ نواخت و باز در بعضی اوقات کسانی بودند که با دهان پر برای او دست می زدند .
اینا تقریبا مطالب پایانی بلاگمه راستش تو یه روز روشن( که تازگی فهمیدم یه روزه واقعا خاص واسه بشریت بوده ) شروع کردم و حالا همه جا داره خاموش میشه فکر کنم چراغ این وبلاگ هم کم کم داره خاموش میشه
کوهنوردی میخواست از کوه خیلی بلندی بالا بره و چون افتخار اینکار رو فقط برای خودش میخواست ماجراجوییش رو به تنهایی شروع کرد. موقعی که هوا تاریک شده بود و در حالیکه فقط چند قدم بیشتر به قله کوه باقی نمونده بود، پاش لیز خورد و از کوه به پایین پرت شد. در حالیکه داشت با سرعت بسوی زمین سقوط میکرد و هیچ راه نجاتی وجود نداشت یهویی احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد و کوهنورد، معلق در میون زمین و آسمون باقی موند. در همین موقع فقط تونست فریاد بکشه: خدایا کمکم کن. صدایی از آسمون شنید: از من چه میخواهی؟ گفت: خدایا نجاتم بده. خداوند پرسید: آیا واقعاً باور داری که میتونم تو را نجات بدهم؟ جواب داد: البته که باور دارم. ندا آمد: طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن، ولی مرد اینکار رو نکرد و تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبه.
چند روز بعد گروه نجات، جسد کوهنوردِ آویزون به طنابی رو پیدا کردند که فقط یک متر با زمین فاصله داشت.
همین امروز رفتم پول اکانتو دادم به یاروببینین فقط ۳۱ ساعت از ۱۰۰ ساعت مونده
610:0 | |
31:30 | |
June 27, 2004 | |
June 27, 2006 | |
28:3 |
کیمیاگر کتاب یکی از همسفرانش را برداشت و ورق زد به حکایتی درباره نرگس رسید . کیمیاگر با افسانه نرگس آشنا بود :
نرگس هر روز بر روی آبگیری خم می شد تا زیبایی خود را در آن تماشا کند روزی به قدری شیفته زیبایی خود شده بود که در آب افتاد و غرق شد .به جای او گلی رویید که نرگس نامیده شد .
اما نویسنده کتاب ، این حکایت را به شکل دیگری پایان داده بود :
وقتی نرگس مرد ، پریان جنگل به سراغ آبگیر رفتند و دریافتند که آب شیرین و گوارای آن از اشک شور شده .
پریان از آبگیر پرسیدند :
چرا گریه می کنی ؟
پاسخ داد :
برای نرگس .
گفتند : آه . هیچ جای شگفتی نیست تو در عزای نرگس گریه کنی ، زیرا هر چند ما در جنگل سایه به سایه اش راه می رفتیم تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک به زیبایی او چشم بدوزی .
آبگیر پرسید :
مگر نرگس زیبا بود ؟
پریان با تعجب پرسیدند :
چه کسی بهتر از تو این را می داند ؟ وانگهی ، نرگس زیبایی خود را در آب های تو تماشا می کرد .
آبگیر لحظه ای غرق در سکوت شد . عاقبت گفت :
هرگز به زیبایی نرگس پی نبرده بودم . به این خاطر برای نرگس گریه می کنم که هرگاه او بر روی من خم می شد ، خود را در چشمانش تماشا می کردم .
کیمیاگر اندیشید : چه حکایت زیبایی !
بر گرفته از میلاد
دوست بدار ، عشق نورز
عشق در قالب دل ها ، در شکل ها و رنگ های تقریبأ مشابهی متجلی می شود ودارای صفات و حالات و مظاهر مشترک است . اما دوست داشتن در هر روحی جلوه خاص خویش را دارد . عشق با دوری و نزدیکی نوسان دارد . عشق جوششی یکجانبه است . یک خود جوش ذاتی است . از این رو اشتباه میکند و در انتخاب به سختی می لغزد . عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی فهمیدن و اندیشیدن نیست . اما دوست داشتن در اوج معراج از سر حد عقل فراتر می رود و و فهمیدن واندیشیدن را از زمین می کند و با خود به قله بلند اشراق می برد . عشق زیبایی عای دلخواه را درمعشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد . عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن ؛ صداقت و راستین و صمیمیت ، بی انتها و مطلق . عشق خشن است و شدید و در عین حال نامطمئن و نا پایدار و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان .