کیمیاگر کتاب یکی از همسفرانش را برداشت و ورق زد به حکایتی درباره نرگس رسید . کیمیاگر با افسانه نرگس آشنا بود :
نرگس هر روز بر روی آبگیری خم می شد تا زیبایی خود را در آن تماشا کند روزی به قدری شیفته زیبایی خود شده بود که در آب افتاد و غرق شد .به جای او گلی رویید که نرگس نامیده شد .
اما نویسنده کتاب ، این حکایت را به شکل دیگری پایان داده بود :
وقتی نرگس مرد ، پریان جنگل به سراغ آبگیر رفتند و دریافتند که آب شیرین و گوارای آن از اشک شور شده .
پریان از آبگیر پرسیدند :
چرا گریه می کنی ؟
پاسخ داد :
برای نرگس .
گفتند : آه . هیچ جای شگفتی نیست تو در عزای نرگس گریه کنی ، زیرا هر چند ما در جنگل سایه به سایه اش راه می رفتیم تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک به زیبایی او چشم بدوزی .
آبگیر پرسید :
مگر نرگس زیبا بود ؟
پریان با تعجب پرسیدند :
چه کسی بهتر از تو این را می داند ؟ وانگهی ، نرگس زیبایی خود را در آب های تو تماشا می کرد .
آبگیر لحظه ای غرق در سکوت شد . عاقبت گفت :
هرگز به زیبایی نرگس پی نبرده بودم . به این خاطر برای نرگس گریه می کنم که هرگاه او بر روی من خم می شد ، خود را در چشمانش تماشا می کردم .
کیمیاگر اندیشید : چه حکایت زیبایی !
بر گرفته از میلاد