اینم یه مطلب دیگه از ارشیو وبلاگم...

خودمونیم تو تابستون هم خیلیبه وبلاگمون میرسیدم ها.. الان که اصلا حالشو ندارم لینک بزارم...

نقلی بدون شرح ..


آرایشش یکساعت و سی و پنج دقیقه طول کشید .
بهترین لباسشو پوشید .
از وقتی کلاس بدن سازی می رفت اندامش کاملا متناسب شده بود .
توی آینه خودشو برانداز کرد .
خودشو پسندید .
به ساعت نگاه کرد .
چیزی به اومدن شوهرش نمونده بود .
یک لیوان شربت درست کرد .
بلاخره آقای شوهر از راه رسید .
مثل همیشه خسته و عبوس.
-
سلام
-
سلام
زن خودشو در مسیر نگاه شوهر گذاشت .
تموم تنش محتاج شنیدن یک واژه پر احساس بود .
مرد به صورت زنش نگاه کرد .
-
می خوام بخوابم ، خسته ام .
زن آب دهنشو قورت داد .
مرد رفت تو اتاق و در رو بست .
زن لیوان شربت رو توی چاه خالی کرد .
به آینه نگاه کرد .
خودشو خوب نمی دید.
آینه تار نبود ولی چشاش زیر یک لایه اشک تار می دید .
مانتوی چسبشو شو پوشید .
رفت بیرون و آروم در رو بست .
روسریشو داد عقب .
با دستمال کاغذی آثار اشک رو از کنار چشمش پاک کرد .
یه کم دیگه روژ لب مالید .
توی خیابون بی هدف دنبال یه نگاه ستایشگر می گشت .
کم کم سنگینی نگاه ها رو حس کرد .
تنش داشت گرم میشد .
احساس کرد قلبش داره تند تر می زنه .
رو سریشو داد عقب تر .
سعی کرد گردنشو بیشتر توی معرض دید بذاره .
احساس خوبی داشت .
نگاه های چسبنده و پر خواهش مرد هایی که نمی شناخت اونو به وجد آورده بود .
یک ساعتی توی خیابون گشت .
خب دیگه برای امروز بسش بود .
برگشت خونه .
در اتاق رو باز کرد .
شوهر هنوز خواب بود .
صورتشو شست و آرایششو پاک کرد .
یه لباس معمولی پوشید .
از فردا می دونست چیکار کنه .
توی آینه نگاه کرد .
توی آینه چهره یک زن از هم گسیخته نقش بسته بود .


 به نقل از قرمز و شاید هم کمی ترش ..

یه مطب از ارشیو وبلاگم.....  بعضی وقتا خوندن مطالب ارشیو واسه خود ادم هم یاد اور خاطرات خوبیه...

تقریبا آخر ماجرا

ساعت ۵ صبح

سارا: الو مهشید؟
مهشید (خواب آلود و منگ): بله؟
س: من واقعا بهت احتیاج دارم. باید باهات حرف بزنم. تو رو خدا.
(صدای هق هق گریه)
س: مهشید؟
م: بله؟
س: تو رو خدا بیا و گرنه من خودم رو می کشم!!!
م: وای سارا تو رو خدا اول صبحی اذیت نکن! کجا بیآم این موقع صبح؟
س: با ماشین میآم دنبالت.
م: نه بابا. جدی جدی بیآم؟!
س (با گریه): آره آره تو رو خدا. بیا تا ونک، من اونجا میآم ورت میدارم.
م: سارا چی شده؟
س: تو رو خدا فقط خودت رو برسون.
م (دیگه خواب از سرش پریده): ای بابا! اقلا بگو چی شده، نگرانم کردی دختر.
(بازم هق هقش شروع میشه!)
م: خب خب اومدم.
تق

اول ماجرا

روزای اول دانشگاهه. هنوز بیشتر بچه ها توی حال و هوای دبیرستانن و همه چیز به نظر جالب و جدید میآد. دختر میآد تو کلاس و دور و ور رو نگاه می کنه و میآد صاف بغل دست یه دختر تپل میشینه.

س: سلام.
م: سلام.
س: من سارا هستم.
م: خوشبختم!
س (می خنده): شما اسمتونو نمی گین؟
م (خیلی جدی): مگه الکیه؟
س (بازم می خنده): حالا این دفعه.
م: مهشید.
س: خوشبختم.

همه کلاساشون با هم هستن. سارا ماشین داره و بیشتر موقعها با هم اینور اونور می رن. سارا ۱۹ ساله و مهشید ۱۷ ساله. مهشید خیلی بیغه! ساده و بی تجربه. خیلی مسایل شدیدا متعجب و مبهوتش می کنه!

س: علی الگانس رو میشناسی تو نیاوران؟
م: نه.
س: رضا لندن رو میشناسی تو ولنجک؟
م: نه.
س: کامی فرنچ کیس رو میشناسی تو ...

س: الآن با علی رضا دوستم! خیلی باحاله. یه پاژرو داره با یه ب.ام.و. ۵۲۵ i و یه هوندا سیویک!!
م: چی می خونه دانشگاه؟
س: دانشگاه؟ چهارم دبیرستانه!!
م: آهان.
س: بریم دم مدرسه اش دنبالش؟
م: کجاست؟
س: الهیه.
م: نمی دونم، اگه می خوای بریم.

میرن دم مدرسه و علی رضا میآد،‌ حتی از اون چیزی که سارا می گفت هم بچه تره. مهشید مبهوت نگاهش می کنه و داره فکر می کنه این یعنی چی؟! علی رضا سارا رو می بینه اما روشو می کنه اونور و میره سوار سیویکش میشه و گاز میده و میره!

س (هرهر می خنده): میدونم بدش میآد دم مدرسه بیآم دنبالش!
م: خب پس چرا اومدی؟!
س: نمی دونم! کیف میده حرصش بدم!!
م: این که هنوز میره مدرسه چطوری تصدیق گرفته و سوار ماشین میشه؟
س: تصدیق نداره ولی دست فرمونش عالیه، در هر حال ۱۸ سالشه!
م: آهان.

بعد از یه کم رفت و آمد و تلفن های مکرر (تکرار می کنم مکرر!) سارا برای مهشید داستانش رو تعریف می کنه که خیلی از ماجراها رو براش روشن می کنه.

س: از دوم دبیرستان با آرش دوست شدم. میومد دم مدرسمون تو زعفرانیه و کم کم با هم دوست شدیم. قرار گذاشتیم با هم دانشگاه قبول شیم و یه برنامه حسابی گذاشتیم برای درس خوندن. تا موقعی که من مدرسه بودم اون تو کتابخونه صبا درس می خوند و بعد میومد دنبال من و می رفتیم کوه درس می خوندیم. کم کم دیدیم یه عالمه وقت شبها هست که می تونیم با هم درس بخونیم اما نمی تونستم از خونه بیام بیرون. چند دفعه البته یواشکی وقتی مامان و بابا خواب بودن اومدم بیرون و رفتیم تو ماشینش درس خوندیم ولی خیلی سخت بود و خطرناک. پس آرش میومد بالا تو اتاق خواب من با هم درس می خوندیم!!!
م: چطوری میومد تو؟؟
س: مامان اینا که می خوابیدن و یه کم می گذشت و مطمئن میشدم خوابن، می رفتم دم پنجره اشاره می کردم و میومد بالا. منم در رو باز می کردم و یواش می رفتیم تو اتاقم! ساعت ۵ صبح هم می رفت خونشون. خیلی اون مدت درس خوندیم و واقعا هم پیشرفت کرده بودیم. آرش باید حتما دانشگاه قبول میشد یا میرفت سربازی. کلی تست می زدیم. مطمئن بودیم که هر دو رتبمون خیلی خوب میشه.
(سکوت)
م: خب چی شد؟ کنکور قبول نشدین یا رتبه هاتون پایین شد؟
س: یه شب در حال درس خوندن بودیم که بابام در رو باز کرد اومد تو!!
م: وای! چی شد؟
س (با بغض): آرش رو با کتک از خونه انداخت بیرون و بعد رفت به زور آوردش تو دوباره!
م: چرا؟؟
س: گفت باید شماره خونتون رو بدی زنگ بزنم مادر پدرت بیآن ببینم پسرشون ساعت ۳ صبح تو اتاق خواب دختر من چکار می کنه!! خلاصه مامان باباش اومدن و وای خیلی خیلی وحشتناک بود. من که فقط گریه می کردم. چند دفعه بابام بلند شد که آرش رو بازم بزنه اما مامانامون و بابای آرش نمی ذاشتن. اصلا نمی دونم چرا اینطوری شد. دیگه آرش رو ندیدم و بعدا فهمیدم فرستادنش آلمان. بابای منم یه جوری باهام از اون به بعد رفتار می کرد که احساس می کردم کثافتم! هر چی بهشون می گفتم به خدا ما فقط با هم درس می خوندیم باورش نمی شد.
(یه لحظه ساکت میشه و گریه می کنه)
س: حتی بهش گفتم اگه می خوای بریم پزشکی قانونی، ‌اما جوابم رو نداد. فکر کنم انقدر مطمئن بود که دیگه به این چیزا احتیاجی نداشت.
(مهشید نمی دونه چی بگه، فقط روشو کرده به طرف پنجره کافی شاپ و به صدای گریه سارا گوش میده)
س: هیچ وقت انقدر مطمئن نبودم که خوشبختم و واقعا فقط با هم درس می خوندیم! اقلا تو باورت میشه؟
م (تو چشماش نگاه می کنه): مگه فرقی هم می کنه؟
س: نه.

۶ ماه بعد

س: الو مهشید؟
م: جونم؟
س (با هیجان و فریاد): آرش اومده ایران!
م: آرش؟
س: آره از آلمان اومده. کار سربازیش رو درست کردن و اومده ایران.
م: خب؟
س: یعنی چی خب؟ آرش تنها پسریه که من دوستش داشتم.
م: یعنی بعد از این همه دوست پسر هنوز اونو دوست داری؟ پس علی رضا چی میشه؟
س: فقط آرش. می خوام بهش زنگ بزنم اما جرات نمی کنم. پاشو بیا خونمون با هم زنگ بزنیم!!
م: سارا تو واقعا دیوونه ای! من بیآم اونجا بشینم ور دلت که تو زنگ بزنی که چی بشه؟ من رو می خوای چکار؟
س: تو رو خدا! بیآم دنبالت؟
م: نخیر لازم نکرده. عزیز من خودت بشین زنگ بزن و خبرش رو بعدا به من بده.
س: نه نه نه نمیشه. تو حاضر شو من الآن می پرم میام دنبالت!
(این به این معنا بود که سارا سوار پرایدش میشد و با سرعت ۱۴۰ در عرض ۵ دقیقه میومد دنبالش!)

نیم ساعت بعد

س (گوشی رو میذاره زمین و می زنه زیر گریه): خیلی باهام سرد حرف زد! بعدش هم گفت تو زندگی من رو تباه کردی!

شش ماه بعد

کم کم دیگه رفتار و کارهای سارا داره مهشید رو دیوونه می کنه. کاملا خل شده و متاسفانه همون موقع روانشناسش هم رفته سوئد و مهشید مونده و سارا با دوست پسر دودره بازش که هر شب با هم سر دختر های رنگ و وارنگی که علی باهاشون میره بیرون دعوا دارن. یه بار علی رضا بهش میگه انتظار داری فقط با تو باشم؟ حاضری تمام مسئولیتش رو قبول کنی؟؟!!
مهشید هر روز از دانشگاه و بیرون میآد خونه و میخوابه! انقدر ذهنش خسته است که نمی تونه بیدار بمونه و بازم فکر کنه و فکر کنه تا کاملا دیوونه بشه پس میره تو تختش و فقط می خوابه. می خوابه و سعی می کنه همه چیز رو فراموش کنه؛ خنده ها و گریه های متداوم سارا. دوست پسرهای سارا. فقدان قدرت تصمیم گیری این دختر. شکستن مکرر قول هاش به مهشید که بعد از رفتار های توهین آمیز و غیر قابل تحمل علی رضا دیگه بهش زنگ نزنه و منت این پسربچه لوس و مسخره رو نکشه. بیدار که میشه حالش بهتره اما باز این تلفن لعنتی زنگ میزنه ...

نزدیک آخر ماجرا

میدان ونک. ساعت ۵:۲۵ صبح

س (با دور چشمای کبود و پف کرده و صدای خش دار): مرسی که اومدی. ماشین رو پارک می کنم و قدم بزنیم. می خوام باهات حرف بزنم. بعد دوباره میآیم پایین و سوار میشیم میریم دانشگاه برای کلاس ساعت ۹.

مهشید فقط سرش رو تکون میده و راه میوفتن.
سکوت.
صدای قدمهاشون رو سنگفرش خیابون.
سکوت.
۱۵ دقیقه بعد هنوز سارا داره گریه می کنه و هنوز هیچی نگفته.
سکوت.

س: دیشب می دونی که با علی رضا خونه شراره بودیم.
م: شراره؟
س: آره. آخه از خرم آباد اومده تهران برای دانشگاه و مامان باباش براش اینجا یه خونه اجاره کردن. تو همین خیابون کرانه.
م: تنها؟
س: آره. خونه مجردیه!
م: خب؟
س: علی رضا با دوستش اومد و مشروب آورده بودن.
م: تو که مشروب نمی خوری هیچ وقت.
س: ولی دیشب علی رضا گفت باید بخوری. خوردم. اولش خوب بود ولی هر چی گفتم بسه علی گفت داره خیلی خوش می گذره بازم بخور دیگه چقدر خودتو لوس می کنی! خوش اخلاق بود. می ترسیدم دوباره بداخلاق بشه پس هر چی ریخت خوردم!! دیگه از یه جاهایی یادم نمیاد چی شد مهشید!
(شروع میکنه گریه دوباره)
م: وای بسه دیگه انقدر اشک نریز! بگو ببینم چی شده.
س (با هق هق ادامه میده): به خدا خیلی خوش اخلاق بود... می خواستم همین طوری بمونه... گفت سرش گیج میره... گفت تخت کجاست... بردمش تو اتاق شراره... رو تخت دراز کشید... گفت سارا جونم بیا پهلوم دراز بکش نازم کن... وای مهشید هیچ وقت انقدر مهربون ندیده بودمش... فکر کردم حالش خیلی بده و رفتم کنارش و موهاش رو ناز می کردم... کم کم نمی دونم چی شد... فکر کنم انقدر خورده بودم که بیهوش شدم... وقتی بیدار شدم لباسام تنم نبودن...

سارا وایساده وسط خیابون، ولی مهشید همینطور به راه رفتن ادامه میده. عجب هوای خوبیه. چقدر این خیابون ولی عصر زیباست. مخصوصا تو پاییز. افکارش پاره میشن وقتی سارا بلند صداش می کنه. بر می گرده می بینه وسط خیابون نشسته و گریه می کنه. همون جا که هست وایمیسه و نگاهش می کنه. بعد از چند دقیقه میره طرفش. می شینه رو زمین بغل دستش.

م: خب؟
س: وای تو چرا انقدر خونسردی. مثل اینکه نفهمیدی چی گفتم!
م: چرا اتفاقا کاملا فهمیدم. ببین سارا جون نه تو خری نه من و هر دومون می دونیم که دیشب تو از اول شب می دونستی چه اتفاقی می خواد بیوفته دیگه این زنجموره ها برای چیه؟ یعنی چی که بیهوش شدم؟! بعدشم حالا که چی؟ انتظار داری چکار کنم برات عزیزم؟ می خوای بهت بگم هیچی نشده؟ می خوای بگم اشکالی نداره؟ خب نداره، مگه اینکه خودت فکر کنی داره. داره؟ می خوای بگم درست میشه؟ می خوای دروغ بگم و بگم علی رضا دوستت داره و از اول هم دنبال همین... اه تو چی می خوای بشنوی؟ بگو تا بهت بگم. بگو دیگه!

سارا فقط گریه می کنه.

خیلی نزدیک آخر ماجرا

دیگه زیاد همدیگرو نمی بینن. دورادور حال و احوال می کنن. مهشید دیگه داشت دیوونه میشد و فهمید نمیشه. خب وقتی نمیشه، نمیشه. همین ماجراها هی تکرار میشن و تحملش غیر ممکنه. سارا رو می بینه با دوست پسرای رنگ و وارنگ. فقط سلام و احوال پرسی و خداحافظی.

کارت دعوت عروسی سارا و کوروش.

م: دوستش داری؟
س: نه! ولی پسر خوبیه! پولدار هم هست. یادته قبلا بهت گفته بودم که اومدن خواستگاری ۲سال پیش؟ یادته چی شد بهم خورد؟
م: آره. صداش در نمیومد و تو هم حرصت می گرفت! یادمه یه بار می خواستین براش خرید کنین و رفتین هاکوپیان. برای اینکه صداش رو در بیآری شلوار زرشکی و کت سبز و کراوات زرد و بلوز آبی انتخاب کردی و اونم بدون یه کلام حرف همش رو خرید!!
س: آره دقیقا! همون شب بهم زدم با اینکه حلقه و همه چیز رو خریده بودیم. بابام می خواست خفه ام کنه!
م: بله یادمه. خودم آرومش کردم!
س: آره بابام همیشه به تو خیلی اعتماد داشت و بهت احترام میذاشت. هنوزم که می خوام یه جایی برم و می خوام گیر نده میگم دارم با مهشید میرم و ساکت میشه!!
م: خیلی خوبه دستت درد نکنه! حالا کجاها با من میری؟
س: بگذریم!
م: موافقم!
س: خلاصه دوباره دیدمش تو یه مهمونی و گفتم بیا عروسی کنیم اونم گفت باشه و اومدن خواستگاری دوباره.
م: خب حالا کی بهم میزنیش؟
س: نه دیگه این دفعه بابام جدی جدی می کشه منو!

عروسی برگزار شد، در خانه سبز تو ولنجک و موسسه مشعل خودش رو خفه کرده بود! خدا میدونه چقدر خرج شده بود. سارا خوشگل شده بود. سارا همیشه خوشگل بود. سارا تمام مدت عروسی داشت با پسرا می رقصید و کوروش بی سر و صدا دنبالش همه جا می رفت.

م: باهاش صحبت کردی؟
س: در مورد اون مسئله؟
م: آره.
س: نه.
م: پس... ؟؟
س: رفتم یه دکتر. خیلی راحت بود!!

مهشید یه گوشه ایستاده و دختر پسرایی که دارن می رقصن رو نگاه می کنه. حتما هر کدومشون یه قصه ای برای گفتن دارن. وای که چقدر خوشحاله که قرار نیست داستان هیچ کدوم رو بدونه!!!

آخر ماجرا

یک سال و نیم بعد

س: الو مهشید؟
م: جونم؟
س: من طلاق گرفتم!

سکوت.

س: اصلا نمیشد. هرکاری کردم نشد. بریم سینما؟

خب یه روز گذشت اما هیچی واسه محانات ترم نخوندم.....

تو این فکرم که مطالب جالب بلاگ رو از اول تا حالا تو یه پست جمع کنم..

 

۲ تا مساله هست  اولیش اینکه امار سایت داره به ۴ اهزار نفر نزدیک میشه.. لطفا اگه بیننده ۴۰۰۰ بودید واسم نظر بدین و ایمیل خودتون رو هم بگین...

مساله بعد .. ممکنه یکی به من توضیح بده این یونانیها چی از وبلاگ من میفهمن که هی سر میزنن به وبلاگ؟؟؟؟؟ 

یه جورایی میترسم  اخه امتحانات ترم نزدیکه منم هیچی بلد نیستم....

مسالتن masalaton

یکی به من بگه تنهایی چه رنگیه؟؟

خب دیروز روز به یاد موندنی بود  نمیدونم بگم خوب بد یا بد  راستش اتفاق های خوب و بد زیادی افتاد که هر کدوم در جای خودش مهمه

خب  از دعوا با صاحب خونه فیروز کوه بگم که بیچارمون کرده و میخواد پولمون رو بخوره ( داستانش مفصله --- باشه واسه بعد ) که البته خانوم (مادر بزرگم )  بهم گفت :نگران پولش نباش تو فقط درستو بخون .

مطلب بد دوم دیدن نصیر ( یکی از مزخرف ترین ادمهایی که دیدمه .. من و اون تو فیروز کوه با هم اشنا شدیم اما اون بدون اینکه به من بگه رفت و انتقالی گرفت واسه نجف اباد و من موندم توی فیروزکوه... 

اما مطالب خوب .. مطلب اول رو که گفتم ؛ خانوم بهم گفت نگران پول خونه فیروز کوه نباش .. (بازم داستانش مفصله  و من حال گفتنش رو ندارم..)

مطلب دوم دیشب بود که با رفقای دبیرستان یکی دو ساعت ( با ماشین  بابام)  خلاصه خوش گذشت 

و اما مطلب سوم  دیشب تونستم بعد از کلی وقت یه چت درست و حسابی با فامیل بکنم .. چت به یاد موندنی بود

 

خب  مطمعن هستم الان هیچی از این مطالب بالا نفهمیدی ... خب اینو دیگه میفهمی :

 
اگه از این به بعد نظر ندین دیگه مطلب نمیزارم براتون

بد بختی

بد بختی داریما 

الان اعصابم خورده.. فردا قراره برگردم فیروز کوه اما از این بابت ناراحت نیستم بیشتر بخاطر دیدن بغض تو چشمای یکی از فامیلامونه

 

راستی امشب شب یلداست همه دور هم جمع بودیم جاتون خالی اش پشت پای بابا اینا رو پختیم

ای ول به خودم واقعا حال کردم....

خب خب خب  به سلامتی  .. به خودم تبریک میگم

میدونین چی شده؟ 

شرط میبدم تا حالا در مورد رادیو بلاگ چیزی نشنیدید  یا اگرهم شنیدین یه چیزه چزیی شنیدین

من مفتخر هستم که یکی ازمعدود کسانی هستم که تا الان تونسته  یه رادیو بلاگ بسازه .. البته قبول دارم هنوز خیلی تازه کارم و نباید به خودم مغرور بشم ( اخه مهم نگه داشتن به روز رادیو بلاگ ه نه ساختنش) (وبلاگ هم همینطوره مگه نه؟)

اما خب خیلی خوشحالم که جزو پیشکسوتان رادیو بلاگ در ایران حساب میشم

راستی یه چیزی که به نظرم  به درد سرمایه گذاران در اینترنت میخوره نبود یه سایت جامع برای ارائه خدمات رادیو بلاگه .. (یه چیزایی شبیه بلاگ اسکای یا بلاگفا )  خب من دیگه وقت ندارم میخوام برم برسم به رادیو بلاگم 

 

بعدا در مورد رادیو بلاگ و نحوه شنیدن رادیو بلاگ توضیح میدم ... تا بعد

 نظر شما چیه؟

چرا هیکس نظر نمیده؟

 

اقا من بد جور از دیشب تاحالا تو فکر روح و این جور چیزام...

راستش وقتی داشتنم از تهران بر میگشتم تو اتوبوس یه فیلم ترسناک در مورد روح گذاشته بودن  دیروز هم توی سایت دانشگاه بر خوردم به یه سایت در مورد عکسهایی که از روح ها گرفته بودن  حالا هم بدجوری تو خماری هستم

راستی تو این وبلاگ از همه چیز گفتم بجز روحم!!!

چرا هیچکس نظر نمیده؟؟

 

خب اینم از این .... تازگی یاد گرفتم به دنیا سخت نگیرم  

مطلب دیروز که یادتونه  کارت بانکیم گم شده بود...   خب در عین ناباوری پیدا شد.. راستش داشتم تاکسی سوار میشدم که برگردم خونه یهو به خودم گفتم از بانک یه سوالی بکنم.. خدا رو شکر تونستم پیداش کنم

 

خب بگذریم : امروز عصر دارم برمیگردم اصفهان  جمعه این هفته بابا و مامان میرن حج .. قراره چهارشنبه آش بپزیم منم همه فامیل جمع میشن منم باید باشم

راستی این سایت کامپیوتر دانشگاه خیلی باحاله.. این هفته هم رایگانه<

 

لعنت به این شانس بد ما

راستش اومدم  اعتبار کارت نهار خودمم رو زیادش کنم  تو بانگ کارت نهار+ کارت بانکیم رو ازو دزدیدن

عجب شهریه این فیروز کوه  حالا نهار امروزم رو چیکار کنم؟

خب بگذریم  گور بابای کارت نهار....  راستش رو بخای یه سری خبرهای خوب به گوشم میخوره..... انگار قراره ما انتقالی بکیریم بیایم اصفهان.

تا بعد خداحافظ

خب اینم فقط بخاطر سونیک عزیزم(که خیلی ازش خوشم میاد)و ازمن خواست این مطلب رو بزارم تو وبلاگم

واقعا جالبه تا اخر بخونین

 

وقتی سهراب سپهری دانشجو بود

اهل دانشگاهم     
روزگارم خوش نیست
ژتونی دارم   
      خرده عقلی   
          سر سوزن شوقی

اهل دانشگاهم پیشه ام گپ زدن است
گاه گاهی می نویسم تکلیف   
                  می سپارم به شما
                        تا به یک نمره ناقابل بیست 
                        که در آن زندانیست   
                        دلتان زنده شود
چه خیالی چه خیالی میدانم   
گپ زدن بیهوده است
خوب میدانم دانشم بیهوده است
اوستاد از من پرسید     
              چقدر نمره ز من می خواهی
من از او پرسیدم                دل خوش سیری چند


اهل دانشگاهم     
قبله ام آموزش
      جانمازم جزوه         
          مشق از پنجره ها میگیرم
همه ذرات وجودم متبلور شده است
درسهایم را وقتی می خوانم     
              که خروس می کشد خمیازه
                          مرغ و ماهی خواب است

خوب یادم هست     
مدرسه باغ آزادی بود
درس بی کرنش می خواندیم     
            نمره بی خواهش می آوردیم
تا معلم پارازیت می انداخت     
            همه غش می کردیم
                  کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت
درس خواندن آنروز       
مثل یک بازی بود
کم کمک دور شدم از آنجا       
بار خود را بستم
عاقبت رفتم در دانشگاه         
            به محیط خشن آموزش
                  و به دانشکده علوم سرایت کردم   
رفتم از پله کامپیوتر بالا
            چیزها دیدم در دانشگاه
                  من گدایی دیدم در آخر ترم         
                                  در به در می گشت
                                        یک نمره قبولی می خواست

من کسی را دیدم       
      از دیدن یک نمره ده
            دم دانشگاه پشتک می زد
شاعری دیدم         
    هنگام خطابه   
          به خرچنگ می گفت ستاره
                  و اسید نیتریک را جای می می نوشید
همه جا پیدا بود         
        همه جا را دیدم
بارش اشک از نمره تک         
جنگ آموزش با دانشجو
حذف یک درس به فرماندهی کامپیوتر
فتح یک ترم به دست ترمیم       
قتل یک لبخند در آخر ترم
همه را من دیدم     
        من در این دانشگاه در به در و ویرانم
        من به یک نمره نا قابل ده خشنودم         
        من به لیسانس قناعت دارم
              من نمی خندم اگر دوست من می افتد
              من نمی خندم اگر نرخ ژتون را دو برابر بکنند
                                    و نمی خندم اگر موی سرم می ریزد
من در این دانشگاه             
در سراشیب کسالت هستم
خوب می دانم استاد         
کی کوئیز می گیرد
برگه حذف کجاست             
سایت و رایانه آن مال من است
تریا،نقلیه و دانشکده از آن من است
ما بدانیم اگر سلف نباشد         
                همگی می میریم
و اگر حذف نباشد       
                همگی مشروطیم

            نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نبود
            کار ما نیست شناسایی مسئول غذا
            کار ما نیست شناسایی بی نظمی ها
            کار ما شاید اینست که در مرکز پانچ
            پی اصلاح خطا ها برویم
 

 
 
 

قالب جدیدچطوره؟؟

بد نیست بدونین این شعری که با خط نستعلیق بالا سمت چپ نوشته شده اخرا در امریکا به عنوان ارم پشت تی شرت استفاده و مورد استقبال فراوان قرار گرفته.....

دو تا عکس واسه تنوع 

البته به نظر من عکسهای جالبی هستن اما.... یه کم زیاده روی کرده    نه؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خب انگار خبری نیست!!

هیچکس نمیخواد انلاین بشه؟

 

کسی هم که نمیخواد نظر بده نه؟؟!!!

خب سایت دانشگاه همراه افتاد اینترنتش واقعا پر سرعته  و خیلی هم عالیه

بگذریم این روز ها تو دانشکاه فقط حرف انتقالیه   منم که اصلا چشمم اب نمیخوره منو ار فیروز کوه انتقالی بدن به نجف اباد

 

اخه یکی نیست به من بگه اخه من با این ترازم چرا باید فیروز کوه بمونم و بقیه با تراز ۵۵۰۰ برن نجف اباد (صرفا بخاطر اینکه خواهرشون اونجا دانشجو هست) اما خب با این همه من از رشتم (مهندسی صنایع) نهیت لذت رو میبرم (( اما نمیدونم چرا نمره هام خوب نمیشن))    --- فعلا که امیدم به دکتر جاسبی ((اگه بتونم ببینمش شاید بتونم انتقالی بگیرم))

خبر خوب اینکه امروز عصر بر میگردم اصفهان

خب برای رفع خستگی بد نیست این مطلب رو بخونین:

 
هنگام گذر از باغ گل سرخ، گل سرخی را به شدت غمگین دیدم،

علت را پرسیدم. ؟

گفت: دلم گرفته...

گفتم: از چه کسی؟

گفت: از یک دوست...

گفتم: کدام دوست؟

گفت: گل نیلوفر را می گویم...

کمی با دقت نگریستم و ساقه رونده نیلوفر را به دور ساقه آن دیدم.گفتم: چون نیلوفر به دور ساقه ات پیچیده و بالا رفته ناراحتی؟

گفت: نه، من خودم دستش را گرفتم تا بالا بیاید. اما همینکه قدش از من بلندتر شد، نرده های آهنی باغ را به من ترجیح داد و به دور آنها پیچید...

خیلی عصبانی شدم، چقدر از نیلوفر بدم آمده بود، ناخودآگاه کمر خم کردم تا نیلوفر قدرناشناس را از ریشه در بیاورم،..

اما ناگهان گل سرخ خاری به شدت در دستانم فرو کرد و گفت: شرط مهمان نوازی نبود، اما به هر حال نیلوفر دوست من است...!!

و من تازه فهمیدم که چرا پسربچه گل فروش سر چهارراه، همیشه دسته های گل سرخ در دست دارد و هیچ وقت نیلوفر نمی فروشد
 
تا بعد خداحافظ

هرگز اشتباه نکن

اگر اشتباه کردی ... تکرار نکن

اگر تکرار کردی ... اعتراف نکن

اگر اعتراف کردی ... التماس نکن

و اگر التماس کردی ~ دیگر زندگی نکن
--------------------------------------------------------------------------------

نظر ندی یه وقت!!!!

 

سهراب سپهری

نام شعر : واحه‌یی در لحظه

                        به سراغ من اگر می‌آیید

به سراغ من اگر می‌آیید،
پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می‌آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شن‌ها هم، نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می‌آید.
آدم این‌جا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.

به سراغ من اگر می‌آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.

                         چینی نازک تنهایی من